ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻡ |:
ﻣﻦ :ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪ ﺍﺧﻤﻮ ﻫﺴﺘﯿﻦ ﺷﻤﺎ؟
ﺍﻭﻥ : ﺧﻮﺏ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﻢ !
ﻣﻦ :ﺧﺠﺎﻟﺖ؟ﺍﺯ ﭼﯽ؟ﺍﺯﮐﯽ؟ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺍﺧﻢ ﺩﺍﺭﻩ؟ﺍﺻﻦ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺍﻻﻥ
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﺪﻭﻧﻦ ﭼﯿﻪ؟
ﺍﻭﻥ :ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ . ﺍﺻﻦ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺧﻢ ﮐﻨﻢ
ﻣﻦ :ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺭﻭ
ﺍﻭﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺯﺑﻮﻥ ﺩﺭﺍﺭﯾﺎﺍﺍﺍﺍﺍ ... ﻡﯾﺰﻧﻢ ﻟﻬﺖ ﻣﯿﮑﻨﻤﺎ
ﻣﻦ :ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯼ ! ﻣﺎﻣﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻥ؟؟؟
ﺍﻭﻥ : غلط کردم |:
ﻣﻦ :ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﺸﻪ ﻫﺎﺍﺍﺍ ﺑﭽﻪ ﭘﺮﻭ .ﭘﺎﺷﻮ ﺍﺻﻦ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺑﺮﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ!
ﺍﻭﻥ :ﺍﯾﺸﺎﻻﻩ ﺑﺘُﺮﺷﯽ !
ﻣﻦ : ﺟﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽﯾﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽﯾﯿﻎ
ﺍﻭﻥ : ﺩﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺩ !
ﻭ ﺑﺎ ﻭﺳﺎﻃﺘﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺮ ﺧﯿﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺭﺳﯿﺪ
ینی با اون شدتی که مامانم تو ماشین من آیت الکرسی میخونه !
.
.
.
.
.
.
.
.
عبدالباسط تو ختم باباش اونجوری قرآن نخونده :|
.
.
.
.
.
میگه نمیدونم مونده به مرامت
500تومن دادم
یارو برگشت گفت : ریدم تو مرامت !
برگشته تو خیابون اصلی :))
یه بازار یاب جاروبرقی اومد در خونمون رو زد.همین که در رو باز کردم قبل اینکه حرف بزنم پرید داخل ، یه کیسه کود گاوی خالی کرد روی فرش! برگشت گفت :یا من با این جاروبرقی همه ی اینارو توی 3 دقیقه جمع میکنم یا حاضرم همه رو بخورم!گفتم:با سس سفید میخوری یا قرمز؟گفت:چرا؟گفتم:قبض برقو ندادیم صبح قطعش کردن!
سوتی ستایش:
برگه بیمارستان تاریخ تولد ستایش رو زده1350
رو قبر طاهر هم زده فوت 1367
یعنی وقتی طاهر مرد ستایش 17 سالش بود و بچش سه سالش ینی چهارده سالگی ستایش باهم ازدواج کردن ..
کنکور ستایش هم که یادتونه ینی ستایش تو چهارده سالگی کنکور داده خداا
کی گفته زبان فارسی ، زبان آسونیه؟؟
از گوسفنده پرسیدن بهترین روز زندگیت چه روزی بوده؟
...
گفت:بععععععععع!!!!
.
از درخت آموختم که
.
.
.
.
.
نه واقعا انتظار داری از یه درخت چیزی یا بگیرم؟!
من از استادم چیزی یاد نگرفتم اون وقت بیام از یه درخت چیز یاد بگیرم؟
تا چند روز پیش فک میکردم دوست دخترم فقط تَک پرِ خودمه،
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ولی یه روز که یواشکی تعقیبش کردم دیدم "منم یکی از اون11 تام
وقتی بچه بودم و یه چیزی می خواستم و پول نداشتیم بخریم بهم می گفتن: به بابات نگاه کن، اون بیچاره یه نفره!
حالا انگار که باباهای مردم سه نفر بودن! با یه همچین تدابیر پرورشی ای بزرگ شدم من!:|
ﺩﺧﺘــــﺮﻩ ﺍﻭﻣــﺪﻩ ﺍﺳﺘـــﺎﺗـﻮﺱ ﮔﺬﺍﺷﺘــﻪ:
ﻫــــــﻮﺭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ ﺑﺎﻻﺧــــــﺮﻩ ﺩﻭﺱ ﭘﺴــــﺮ ﭘﯿـــﺪﺍ ﮐــــﺮﺩﻡ
ﺣﺎﻻ ﺍﯾـﻦ ﺏ ﮐﻨــﺎﺭ ﺑـﺎﺑـﺎﺵ ﮐــﺎﻣﻨـﺖ ﺯﺩﻩ:ﻭﺍﯼ ﻣﺒﺎﺭﮐـﻪ ﻋﺴﯿﺴﻢ ﺑــﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﻮﻓﻖ ﺷـﺪﯼ
ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﺰﺭﮔــﺶ : ﺁﺧﯿــﺶ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿــﻢ ﺍﺯ ﭼـﺲ ﻧﺎﻟــﻪ ﻫﺎﺕ ﺧﺴﺘــﻪ ﻣﯿﺸﯿﺪﯾــﻢ !!
ﻋﻤـــﻮﺵ:ﻫـﺮ ﻭﻗــﺖ ﻣﮑـــﺎﻥ ﺧﺎﺳﺘـــﯽ ﺭﻭ ﻣــﻦ ﺣﺴــﺎﺏ ﮐــﻦ !!
ﺍﻭﻧﻤﻮﻗـﻊ ﻣـﻦ یه دوسـت ﺩﺍﺷﺘــﻢ ﺑــﺎ ﺗﻠﻔــﻦ ﮐﺎﺭﺗــﯽ ﺑـﻪ ﻫـﻢ ﺯﻧــﮓ ﻣﯽ ﺯﺩﯾــﻢ
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻓﻬﻤﯿــﺪ ﺑـﺎ ﻧﯿﺴــﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﺵ ﺭﺩ ﺷـﺪ ﻗﻄــﻊ ﻧﺨــﺎﻉ ﺷُـــﺪ
ﺑــﺎﺑــﺎﯼ ﻣﻨـــﻢ ﺑــﺎ ﭼـﺎﻗﻮ ﮐﻤــﺮﻣﻮ ﺧــﻂ ﺧﻄــﯽ ﮐــﺮﺩ :|
اگر غذا رو هم میشد دانلود کرد
ما فوقِ فوقش یه املت رو میتونستیم دانلود کنیم
اونم بدون نون!
سرعت نتمون به کوبیده نمی رسید!
یه شعاری بود چند سال پیش مطرح شد :
“جهانی فکر کن محلی عمل کن”
الان نمونهش رانندگی این مردم : ماشینهای روز دنیا ، رانندگی به سبک شتر !:|
آدمی که همش پای اینترنتو وایبر و لاینه مریضه مریض ! به آدم مریض که روزه واجب نیست و من الله توفیق
امروز اومدم به pou غذا بدم، دیدم با اینکه گرسنشه اما غذا نمیخوره
میگه: نــع نــع نــع!
انقد اصرار کردم آخرش برگشت گفت: زبون نفهم من روزم چرا نمی فهمی؟:|
سالها پیش در یکی از مدارس، پسربچه ای به نام جعفرهمیشه
با لباسهای چرک در مدرسه حاضر میشدهیچکدام از معلمان او را
دوست نداشتند روزی خانم احمدی مادرش را به مدرسه خواندو
درباره وضعیت پسرش با وی صحبت کرد اما مادر بجای اصلاح فرزندش
تصمیم گرفت که به شهر دیگری مهاجرت کند، بیست سال بعد خانم احمدی
بعلت ناراحتی قلبی دربیمارستان بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت،
عمل خوب بود، هنگام به هوش آمدن، دکترجوان رعنایی را در مقابل خود دید
که به وی لبخند میزد میخواست از وی تشکرکند اما بعلت تأثیر
داروهای بیهوشی توان حرف زدن نداشت با دست به طرف دکتر اشاره میکرد
و لبان خود را به حرکت در می آورد انگار دارد تشکر میکند اما رنگ صورتش
در حال تغییر بود کم کم صورتش در حال کبود شدن بود تااینکه با کمال ناباوری
در مقابل دکتر جان باخت،دکتر ناباورانه و با تعجب ایستاده بود که چه اتفاقی
افتاده است،وقتی به عقب برگشت جعفر نظافتچی بیمارستان را دید که دوشاخه
دستگاه کنترل بیماران قلبی را درآورده و شارژر گوشی خود را به جای آن زده است،
نکنه یه موقع فکر کردین جعفر دکتر شده و از این حرفا ، نه بابا اون الاغ رو چه به این حرفا